فقر

فقر

دلنوشته هایم راجع به فقر اجتماع

بوی کباب

خورشید وسط آسمان بود وقت ناهار شده بود و کم کم عده ای برای خوردن کباب به آن جگرکی می آمدند و قصد داشتند ناهار ان روز را کباب بخورندبه فاصله اندکی کودکی با سر و وضع ژولیده روبروی ان جگرکی نشسته بود و باولع دود کباب را به درون ریه هایش فرو می برد و از این کارش هم لذت می برداز ان فاصله از درون مغازه پیر مرد مهربانی او را می بیند که چگونه دود کباب را بو می کشد فهمید وضع مالیش اجازه نمی دهد تا سیخی کباب بخرد لاجرم به بوی کباب بسنده می کند آن پیر مرد بیرون مغازه پیش  آن پسرک می رود و او را با خود به آن کبای می برد و برایش چند سیخ کباب می خرد و به او می دهد تا بخورد ان کودک مثل بهت زده ها اصلا باور نمی کرد که روزی کباب واقعی را بجای دود کباب بخورد انگار گنج با ارزشی را به او دادند شروع کرد به خوردن کباب وقتی اولین لقمه را بر دهان گذاشت به یاد خواهر کوچکش و مادر بی سرپرستش افتاد و از مغازه دار خواهش کرد تا کبا هایش را در ظرفی گذارد تا او به خانه ببردو لذت خوردنش را با انها قسمت کند آن پیرمرد از کار ان کودک شگفت زده شده بود و از او علتش را سوال کرد ان کودک برایش گفت که با مادر خواهر کوچکترش زندگی را با فروش فال می گذرانداو گفت که انها  هرگز توانای خرید سیخی کبابی را ندارند و او هر روز دود کباب را می خورد و از ان کار هم لذت می برد چون انقدر در امد روزانه اش کم است و ناچیز  که حتی خرج روزمره مان را به زور تامین می کنیم چه برسد که ولخرجی کنم قطرات اشک از گونه های ان پیرمرد جاری شده بود و دلش می خواست به هر قیمتی که شده کمکی به او بکند تا که کمر کوچکش زیر بار مشکلات رمانه نشکند به او پیشنهاد کرد که از فردا صبح زود به لوازم التحریری اش بیاید و شاگردش شود ان پسرک ژولیده برق نگاه شادی سراسر چشمش را فرا گرفته بودخوشحال شد بنده خدایی قصد دارد از او حمایت کند تا بتواند از پس خرج و مخارج خانواده اش بر اید و از فردای ان روز در کنار ان پیرمرد در لوازم التحریی مشغول به کار شد چون خیلی تر و فرز بود  همه کار های ان مغازه را انجام می داد و در عوض ماهیانه در آمد قابل توجه ای را ان پیرمرد به او میداد تا به خانه ببرد و با ارامش زنگی کند روزی ان پیرمرد دلسوز به او پیشنهاد داد تا در مدرسه ای ثبت نام کند و درس بخواندتا در اینده بیشتر برای خانواده اش مفید واقع شود ان بزرگوار او را در مدرسه ای ثبت نام می کند به کار اندکش در مغازه بسنده می کن

رد تا که ان کودک که حالا مانند فرزند نداشته اش برایش اهمیت داشت به مقامی برسد تا هرگز حسرت خوردن سیخی کبابی را بر دل نداشته باشد خدایا سر راه همه کودکان بی سرپرست همچو ان فرشته نجات را برسان تا انها راحت و بی دغدغه زنده بمانند و زندگی کنندغم و غصه خرج و مخارج زندگی را نداشته باشندو راحت شب سر بر بالین نهند .                                                                                


نظرات شما عزیزان:

آرش
ساعت21:38---5 ارديبهشت 1391
از خواندن این داستان منقلب شدم متشکرم
پاسخ:سلام خوشحالم که تاثیر گذار بود از خدا می خواهم همه با همت فوی و دلی پر از مهر و محبت به کمک ان بیچارگان برویم تا که در این زمین خدا فقیری وجود نداشته باشد که از نداری زجر بکشد


سنگ صبور
ساعت9:48---2 ارديبهشت 1391
سلام به امید روزی که کودکی گرسنه شب سربر زمین ننهد
پاسخ:سلام دوست خوبم به امید خدا


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نویسنده: فرخ لقا .فتحی ׀ تاریخ: برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

فقر بزرگترین بلای خانمان بر انداز قشر عظیمی از جامعه اند بیاید با اندک کمک هایمان گره کوچکی از مشکلاتشون رو باز کنیم و از شادیشان دلشاد شویم به امید اون روز طلایی


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , ffathi50.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM